تاریخ گاهی برای رقم زدن رویدادهای بزرگش سراغ آدمهای معمولی میرود. نه یک ژنرال یا سیاستمدار بلکه کارگر سادهای که یک روز صبح مثل تمام روزهای دیگر از خواب بیدار میشود، اما تا شب ناخواسته سرنوشت سرزمینی را عوض میکند. داستان جیمز دبلیو مارشال از همین جنس است؛ قصه مردی که قرار نبود قهرمان باشد، اما با پیدا کردن چند تکه فلز براق در کف رودخانه، تب طلا را به جان دنیا انداخت و تاریخ آمریکا را برای همیشه تغییر داد.
آغاز زندگی در نیوجرسی

«جیمز ویلسون مارشال» (James W. Marshall) اکتبر ۱۸۱۰ در نیوجرسی به دنیا آمد. از همان نوجوانی معلوم بود که روح ناآرامی دارد و یک جا بند نمیشود. شغل پدرش، یعنی درشکهسازی را یاد گرفت اما خیلی زود برایش تکراری شد.
مثل جوانهای آن دوره که داستانهای سرزمینهای بکر و دستنخورده غرب آمریکا هوش از سرشان برده بود، او هم بار و بندیلش را جمع کرد و راهی غرب شد. در این سفرها هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد؛ از نجاری و کشاورزی گرفته تا کارهای فنی دیگر.
ابتدای مسیرش پر از ناکامی بود. مزرعهای در میسوری راه انداخت، اما زمین به قدری حاصلخیز نبود که زندگیاش بچرخد. کمی بعد به ایالت اورگان رفت اما باز هم بخت یارش نشد؛ چون سرنوشت برنامه دیگری برایش داشت.
نجار سرگردان در سرزمین رویاها
بعد از کلی اینسو و آنسو رفتن پایش به کالیفرنیا باز شد؛ سرزمینی که آن موقع هنوز ایالت نشده بود و بیشتر ناکجاآبادی بود پر از خطرات و فرصتهای ناشناخته.
آنجا با مهاجر سوئیسی جاهطلبی به نام «جان ساتر» آشنا شد که ملکی عظیم به نام برای خودش راه انداخته بود. ساتر میخواست امپراتوریاش را گسترش دهد و برای این کار به کارخانه چوببری نیاز داشت. چه کسی بهتر از یک نجار ماهر و کاربلد مثل جیمز دبلیو مارشال؟ این دو با هم شریک شدند و مارشال مامور شد تا کارخانه را کنار رودخانه برپا کند.
روزی که تاریخ کالیفرنیا عوض شد
زمستان ۱۸۴۸ تازه از راه رسیده بود که جیمز طبق معمول برای سرکشی به کانال آب کارخانه از کلبهاش بیرون زد. شب قبل جریان آب را در کانال رها کرده بودند تا گلولای و سنگریزهها را با خودش ببرد و مسیر را برای چرخ آبی باز کند. همانطور که داشت با دقت کف کانال را بررسی میکرد، چشمش به چند تکه براق و کوچک افتاد که زیر نور کمجان آفتاب اول صبح سوسو میزدند.
کنجکاوی رهایش نکرد. خم شد و یکی از تکهها را که به اندازه نصف نخود بود، برداشت. نرم بود و سنگین. با دندانهایش آن را فشار داد و جای دندانش روی آن ماند. یک تکه دیگر را بین دو سنگ گذاشت و با چکش رویش کوبید؛ فلز خم شد اما نشکست.
قلبش شروع به تپیدن کرد. یعنی این همان فلز افسانهای بود؟ همان چیزی که قرنها پیش کاشفان اسپانیایی را به این سرزمین کشاند؟
مارشال چند تکه دیگر جمع کرد و مخفیانه پیش شریکش برد. آنها در را قفل کردند و با چند آزمایش شیمیایی ساده و اطلاعات یک دانشنامه، به حقیقتی رسیدند که باورکردنی نبود: آن تکههای کوچک و براق چیزی نبود جز طلای خالص.
ماه پشت ابر نمیماند
ساتر و مارشال به هم قول دادند که این راز پیش خودشان بماند. میدانستند اگر خبر به بیرون درز کند، چه آشوبی به پا خواهد شد. اما مگر میشود جلوی چنین خبری را گرفت؟
رازشان خیلی زود فاش شد و مثل آتش در علفزار خشک، در تمام آمریکا و حتی دنیا پیچید. در عرض چند ماه صدها هزار نفر از گوشه و کنار جهان، با رویای یکشبه پولدار شدن کار و زندگیشان را رها کردند و به سمت کالیفرنیا سرازیر شدند. «تب طلا» شروع شده بود.
عاقبت مردی که تب طلا به راه انداخت
سرنوشت برای کاشف طلای کالیفرنیا طنز تلخی داشت. کسی که این بازی بزرگ را شروع کرده بود، خودش بزرگترین بازنده آن شد. جیمز مردی متواضع بود و مهارت چندانی در تجارت و سیاست نداشت. همین شد که نتوانست از گنجی که یافته بود، سهمی نصیب خودش کند.
جویندگان طلا به زمینهای او و ساتر هجوم آوردند؛ کارگران کارخانه چوببری را رها کردند و رفتند دنبال طلا؛ مدتی بعد حتی گلههایشان هم دزدیده شد. مارشال هرگز نتوانست ادعای مالکیت بر زمینی که طلا را در آن پیدا کرده بود، ثابت کند. او که میتوانست یکی از ثروتمندترین مردان جهان شود، ناچار شد با فقر و تنگدستی چرخ زندگی را بچرخاند.
مدتی به کارهای مختلفی مثل باغبانی و نجاری پرداخت و در نهایت با حقوق بازنشستگی ناچیزی که دولت کالیفرنیا برایش تعیین کرد، روزگار میگذراند. انگار دنیا تمام طلایش را جلوی پایش ریخته بود، اما به او گفته بود حق نداری حتی به یک تکهاش دست بزنی.
سالهای پایانی زندگی

جیمز دبلیو مارشال هرگز ازدواج نکرد و فرزندی از او بر جای نماند. خانهاش همان کلبههای ساده حاشیه رودخانه و خانوادهاش دایرهای محدود از دوستان و هممحلیها بود که او را به شخصیت آرام و نگاه غمگین و نافذش میشناختند.
در سالهای پایانی زندگی گاه به اردوگاهها و شهرهای کوچک میرفت و داستان کشف طلا را تعریف میکرد. شاید اگر امروز بود با خرید و فروش طلای آب شده میتوانست ثروتی به هم بزند، اما سرانجام اوت ۱۸۸۵ در گمنامی و فقر از دنیا رفت.
جسدش را به تپهای مشرف به «کولوما» بردند؛ همانجا که اولین بار طلا را دیده بود. چند سال بعد برای قدردانی مجسمهای برنزی برایش ساختند که دست راستش به سوی آبراهه آسیاب اشاره میکند؛ انگار دارد میگوید: «همانجا بود.»
سخن پایانی

جیمز مارشال نوجوانی سرکش بود که برای دنبال کردن رویاهاش سر از غرب آمریکا درآورد. او با کشف طلا در کالیفرنیا موج مهاجرتی برپا کرد که چهره آمریکا را برای همیشه دگرگون کرد. کالیفرنیا از سرزمینی فراموششده به ایالتی ثروتمند و پر رونق تبدیل شد؛ جایی که تنوع فرهنگی و اقتصادی آن ریشه در سالهای پرشور تب طلا دارد.
جیمز مارشال با وجود کشف طلا از آن بیبهره ماند و در فقر کامل درگذشت. زندگیاش روایت طعنهآمیز مردی است که در قلب طوفان طلا ایستاده بود؛ طوفانی که خودش به راه انداخت اما نتوانست آن را کنترل کند. جیمز درها را به روی ثروت باز کرد، اما خودش پشت در ماند.
منبع: wikipedia.org | mininghalloffame.org